زوجهای ناسازگار با توجه به علاقه و عشقی که نسبت به هم احساس میکنند اما نمیتوانند در بلند مدت به رابطه خود ادامه دهند و از بودن با هم لذت ببرند. در اکثر پرونده های طلاق شاهد هستیم که از سوی دو طرف اذعان میشود به محض ورود به زندگی مشترک و رفتن به زیر یک سقف همه چیز تغییر کرده است. دیدگاه زوج ها نسبت به عشق ورزی و رابطه، ناشی از آموزه های والدینی در دوران کودکی می باشد. این آموزه ها همچون چشم بندی است که اجازه نمیدهد نگاه شفافی نسبت به مسائل زوجی داشته باشند و دیدگاه ایشان را کدر میکند. زوج های ناسازگار نقش خود را در ایجاد مسائل نادیده گرفته و یا کوچک می شمارند و بجای آن تمامی مسائل را، بیرونی تفسیر می کنند. زوج ها از کودکی عشق و محبت را مشروط دریافت میکنند آنها یاد می گیرند باید اطاعت گر،ایثار گر،قوی و سخت کوش... باشند تا لیاقت پذیرش و توجه را داشته باشند ، یا اگر فردی تمام انتظاراتت را بی کم کاست بپذیرد و برآورده کند دوستت خواهد داشت .متاسفانه این زوج ها در کودکی فرصت یادگیری بیان خواسته و تقاضا کردن و نحوه به توافق رسیدن بر سر خواسته هایشان را نداشته اند و درست در همین نقطه جامعه ما با یک خطای بزرگ فرهنگی مواجه می شود. فرهنگ و باور عمومی از افراد انتظار دارد در نادیده گرفتن نیاز های خود و رعایت حق تقدم برای دیگری به صورت افراط از یکدیگر سبقت بگیرند و پذیرش این دیدگاه را برای همگان مسلم و بدیهی میداند و از افراد جامعه با یک پیش فرض دستوری همین امر را مطالبه میکند . خطای فرهنگی و جامعه شناختی در جایی رخ میدهد که این باور توسط معلمان و والدین به فرزندان آموخته میشود. از آنجایی که این اعتقاد آدمها را در برابر انسان های فرصت طلب در معرض خطر قرار میدهد سپر دفاعی آرام آرام شکل می گیرد آن هم به صورت تفریط : به دنبال برآورده ساختن خواسته های خود بدون قید و شرط و بدون در نظر گرفتن شرایط طرف مقابل باش فقط و فقط خواسته های تو مهم است نه دیگری .
بسیاری از ازدواج های جامعه در حالی صورت می گیرد که این پیش فرض را با خود به زندگی مشترک می آورند؛ یا همه جوره مرا بپذیر یا همه جوره تحت هر شرایطی میتوانم پذیرای تو باشم.
سوال اساسی اینجاست در یک رابطه بلند مدت خانوادگی چقدر این باور ها سازگارانه و کارآمد است؟
هادی ترکمن